Întrebare ![]() |
Răspuns ![]() |
|||
---|---|---|---|---|
هیئت
|
• گروه • انجمن • دسته • جمع • شورا • کاروان (در بعضی موارد مذهبی) • دستهجات (مثلاً دستهجات عزاداری) مثال: هیئت داوران مسابقه را قضاوت کردند. (یعنی گروه داوران مسابقه را بررسی کردند. مثال: هیئت ظاهری او تغییر کرده است. (یعنی شکل و قیافهاش عوض شده است.
|
|||
تأسیس
|
1. بنیاد نهادن 2. برپا کردن 3. برقرار کردن 4. ایجاد کردن 5. راهاندازی 6. پایهگذاری 7. ساختن (در برخی موارد) 8. برپایی او یک شرکت جدید تأسیس کرد. (یعنی شرکت جدیدی را راهاندازی کرد. این دانشگاه در سال ۱۹۵۰ تأسیس شد. (یعنی در آن سال بنیانگذاری شد.
|
|||
پدیده
|
اتفاق/رخداد پدیده گرمشدن زمین باعث تغییرات زیادی در آبوهوا شده است رعد و برق یک پدیده طبیعی است
|
|||
سط
|
سطح
|
|||
گسترش
|
افزایش / این ویروس به سرعت در سراسر جهان گسترش یافت ✔ این شرکت در حال گسترش فعالیتهای خود در سطح بینالمللی است
|
|||
تحول /تحولات
|
/تغییر اساسی یا پیشرفت در چیزی این تجربه باعث تحول شخصیتی در او شد در دهههای اخیر، فناوری اطلاعات تحول بزرگی را تجربه کرده است
|
|||
متحول
|
تغییر کرده با خواندن آن کتاب، احساس کردم ذهنم متحول شده است. (یعنی طرز فکرم تغییر کرده است. بعد از آن اتفاق، او کاملاً متحول شد. (یعنی تغییر اساسی در شخصیت یا تفکر او ایجاد شد.
|
|||
اشراف
|
طبقه بالای اجتماعی مثال: در گذشته، اشراف نفوذ زیادی در حکومت داشتند
|
|||
مکانیسم
|
سیستم یا روش ✔ بدن انسان دارای مکانیسم دفاعی در برابر بیماریهاست. (یعنی روشی برای مقابله با بیماریها مکانیسم عملکرد این دستگاه بسیار پیچیده است. (یعنی نحوهی کار آن پیچیده است
|
|||
مبانی
|
اصول /پایه ها / اساس این کتاب به مبانی فلسفه میپردازد. (یعنی اصول اساسی فلسفه را توضیح میدهد. ✔ مبانی ریاضیات برای درک مباحث پیشرفته ضروری است. (یعنی اصول اولیهی ریاضیات باید یاد گرفته شود.
|
|||
بیکران
|
بیکران یعنی نامحدود، بیپایان و وسیع بدون هیچ مرزی محبت مادر به فرزندش بیکران است آسمان بیکران پر از ستارگان درخشان است
|
|||
بکارگیری
|
استفاده ✔ بکارگیری روشهای خلاقانه در آموزش، یادگیری را آسانتر میکند ✔ بکارگیری فناوریهای نوین باعث افزایش بهرهوری میشود
|
|||
تکنیک
|
روش ✔ برای موفقیت در فوتبال، باید تکنیکهای درست را یاد گرفت نقاشی او از تکنیکهای پیشرفتهای استفاده میکند
|
|||
نظام
|
ساختار مثال: او در نظام خدمت میکند. (یعنی در ارتش مشغول است. نظام آموزشی کشور نیاز به اصلاح دارد
|
|||
بشاش
|
شاد و خندان افراد بشاش انرژی مثبتی به دیگران منتقل میکنند ✔ او با چهرهای بشاش وارد اتاق شد. (یعنی با حالتی شاد و خندان وارد شد.
|
|||
هدفمند
|
دارای هدف، برنامهریزیشده/هدف مشخص او حرفهایش را کاملاً هدفمند بیان کرد تا طرف مقابل را قانع کند. (یعنی حرفها حسابشده و با نیت خاص گفته شدند. شرکتها برای تبلیغات خود باید استراتژی هدفمند داشته باشند. (یعنی تبلیغاتشان را برای مخاطبان خاص و به شکلی برنامهریزیشده انجام دهند.
|
|||
انگیزه
|
عامل که باعث حرکت تلاش یا شروع کاری می شود دلیل
|
|||
توانمند
|
= دارای توانایی، با قدرت، ماهر، لایق جامعهای توانمند است که اعضایش آموزشدیده و آگاه باشند. (یعنی جامعهای که مردم آن توانایی ساخت آینده را دارند. او یک مدیر توانمند و با تجربه است. (یعنی مهارت و قابلیت بالایی در مدیریت دارد.
|
|||
مصمم
|
تصمیم /کسی که اراده قوی دارد،/قاطع بعد از شکست در مسابقه، علی مصمم شد که تمریناتش را دو برابر کند. (یعنی علی تصمیم گرفت که با جدیت بیشتری تمرین کند و ناامید نشود. برای موفقیت در زندگی باید مصمم باشید و بهراحتی تسلیم نشوید. (یعنی برای رسیدن به موفقیت باید قاطع و با اراده
|
|||
شِگِرف
|
• شگفتانگیز • فوقالعاده • عجیب و متفاوت • غیرعادی و چشمگیر
|
|||
کامل
|
1. بینقص، تمام و بدون کموکاست تمام شده، پایانیافته مثال: پروژه به طور کامل انجام شد مثال: این گزارش کامل است. (یعنی هیچ چیزی کم ندارد
|
|||
اساتید
|
واژهی اساتید جمع کلمهی استاد است مثال: اساتید دانشگاه تهران بسیار باتجربهاند مثال: اساتید دانشگاه تهران بسیار باتجربهاند
|
|||
الگو
|
1. نمونه یا سرمشق برای تقلید یا پیروی مثال: او الگوی اخلاق و رفتار برای دیگران است. (یعنی رفتارش طوری است که دیگران باید از او تقلید کنند مثال: او الگوی اخلاق و رفتار برای دیگران است. (یعنی رفتارش طوری است که دیگران باید از او تقلید کنند
|
|||
پیشکِش
|
هدیه یا تحفهای که با احترام تقدیم میشود مثال: او مقداری طلا به عنوان پیشکش به معبد داد مثال: این کتاب را به شما پیشکش میکنم. (یعنی این کتاب را با احترام به شما اهدا میکنم
|
|||
مُعْجِزِه
|
کار خارقالعادهای که از توان انسانهای عادی خارج است و نشانهای از قدرت الهی یا پیامبری باشد مثال: نجات او از آن تصادف یک معجزه بود! (یعنی خیلی عجیب و باورناپذیر بود مثال: شِقّالقمر یکی از معجزات پیامبر اسلام است. (یعنی شکافتن ماه، عملی فراتر از طبیعت، به عنوان نشانهای از نبوت
|
|||
شُکرگزاری
|
1. ابراز سپاس و قدردانی از کسی یا چیزی مثال: شکرگزاری از نعمتهای خداوند واجب است. (یعنی قدردانی و تشکر از خدا برای نعمتها
|
|||
بگشاید
|
باز کردن/باز کند، بگشاید = باز نماید مثال: دانش، درهای نجات را بگشاید. (یعنی دانش میتواند راه نجات را باز کند) • مثال: اگر دل بگشاید، نور حقیقت را خواهد دید. (یعنی اگر دلش را باز کند...)
|
|||
نوینی
|
/1. وابسته به نو، جدید، تازه یا امروزی
|
|||
آفرینش
|
1. خلق و ایجاد چیزی از نیستی مثال: زیباییهای آفرینش نشانهای از قدرت الهیاند. (یعنی مخلوقات جهان مثال: آفرینش جهان از سوی خداوند انجام شده است. (یعنی به وجود آوردن جهان
|
|||
نَشاط
|
1. شادی، شادابی، سرزندگی مثال: ورزش موجب نشاط و سلامت بدن میشود مثال: کودکان با نشاط بازی میکردند. (یعنی با شادی و سرزندگی
|
|||
چندان
|
به مقدر زیاد یا به اندازه کافی
|
|||
عین حال
|
1. در همان زمان / در همان لحظه / همزمان با وجود اینکه / باوجودِ (کاربرد در ادبیات رسمی) • مثال: در عین حال که فقیر بود، بخشندگی زیادی داشت. (یعنی با اینکه فقیر بود، اما بخشنده بود) مثال: او خسته بود، اما در عین حال خوشحال به نظر میرسید
|
|||
مُنحَصِر
|
محدود شده، بسته شده در یک چیز خاص مثال: این فرصت منحصر به افراد خاصی است. (یعنی فقط مخصوص افراد خاص است، به دیگران تعلق ندارد
|
|||
کِیهان
|
جهان هستی، عالم، گیتی، کائنات • مثال: رازهای کیهان هنوز برای بشر ناشناخته مانده است. (یعنی رازهای جهان هستی
|
|||
گُستَردهتر»
|
وسیعتر، پهناورتر، بزرگتر از حالت معمول یا قبلی این پژوهش در مقیاسی گستردهتر از قبل انجام شد. (یعنی در ابعاد یا دامنهای وسیعتر از قبل این پژوهش در مقیاسی گستردهتر از قبل انجام شد. (یعنی در ابعاد یا دامنهای وسیعتر از قبل
|
|||
چیرهدستی
|
. مهارت بالا، توانایی و استادی در انجام کاری • مثال: نقاش با چیرهدستی خاصی تصویر را ترسیم کرد • مثال: نقاش با چیرهدستی خاصی تصویر را ترسیم کرد
|
|||
ژَرفترین
|
بسیار عمیقترین، در عمقترین نقطه یا حالت • مثال: ژرفترین نقطهٔ اقیانوس «گودال ماریانا» است. (یعنی عمیقترین نقطه • مثال: ژرفترین نقطهٔ اقیانوس «گودال ماریانا» است. (یعنی عمیقترین نقطه
|
|||
حقایق، جمع واژهی “حقیقت
|
1. واقعیتها، آنچه که واقعی و درست است • مثال: باید با حقایق روبهرو شد. (یعنی با واقعیتهای موجود • مثال: باید با حقایق روبهرو شد. (یعنی با واقعیتهای موجود
|
|||
دیگرگون
|
تغییریافته، دگرشیافته، عوضشده • مثال: چهرهاش از خشم دیگرگون شده بود. (یعنی تغییر کرده بود • مثال: چهرهاش از خشم دیگرگون شده بود. (یعنی تغییر کرده بود
|
|||
وَصف
|
شرح دادن ویژگیهای چیزی یا کسی، توصیف مثال: در وصف پیامبر شعر گفت. (یعنی ویژگیهای او را در قالب شعر بیان کرد) • مثال: وصف زیبایی آن منظره در کلام نمیگنجد. (یعنی نمیشود ویژگیهایش را به خوبی بیان کرد
|
|||
وَصْفناپذیر
|
قابل توصیف نیست، نمیتوان آن را بهدرستی بیان کرد بینهایت، فراتر از بیان • مثال: غمِ او وصفناپذیر بود. (یعنی خیلی شدید بود، در کلمات نمیگنجید) مثال: زیبایی کویر در شب، وصفناپذیر است. (یعنی آنقدر زیباست که نمیتوان با واژهها توصیفش کرد
|
|||
حِیرَت
|
شگفتی شدید همراه با نوعی گیجی یا ناتوانی در واکنش • شگفتی • تعجب • بهت • سرگشتگی • انده • گیجی • مثال: از دیدن آن منظره، دچار حیرت شد. (یعنی خیلی شگفتزده و مبهوت شد
|
|||
بَرمـیانگیخت
|
تحریک میکرد، باعث میشد چیزی در کسی یا چیزی به وجود بیاید (مانند احساس، واکنش، حرکت و... مثال: این موسیقی، احساسات عمیقی را در دل برمیانگیخت. (یعنی باعث ایجاد آن احساسات میشد مثال: سخنان او خشم مردم را برمیانگیخت. (یعنی باعث میشد مردم خشمگین شوند
|
|||
حیرتانگیز
|
معادلها: • شگفتانگیز • تعجببرانگیز • مدهش • شگرف • شگفتآور • شگفتیآور معادلها: • شگفتانگیز • تعجببرانگیز • مدهش • شگرف • شگفتآور • شگفتیآور مثال: پیشرفت علمی آن کشور حیرتانگیز بود. (یعنی بسیار شگفتانگیز و تعجبآور
|
|||
تعجب
|
• حیرت • شگفتی • بهت • شگفتی • تعجبزدگی • استغراب شگفتی، حیرت، واکنشی ذهنی به چیزی غیرمنتظره یا عجیب مثال: از حرفش تعجب کردم. (یعنی حرفش باعث شگفتی من شد
|
|||
شگفتزده
|
• متعجب • حیرتزده • شگفتانگیز • بهتزده • متحیر • غافلگیر • مدهوش 1. کسی که دچار شگفتی و تعجب شده باشد، مبهوت یا متعجب • مثال: از دیدن آن منظره شگفتزده شدم. (یعنی بسیار تعجب و حیرت کردم
|
|||
شیفته
|
• عاشق • مجذوب • دلباخته • فریفته • مسحور • دلبسته • شیدا عاشق مثال: شیفتهٔ موسیقی کلاسیک است. (یعنی بهشدت آن را دوست دارد و جذبش شده
|
|||
سُراغ
|
1. جستوجو، پیگیری، پرسوجو از کسی یا چیزی 2. ردّ، نشانه، آگاهی از جای کسی یا چیزی • مثال: از کتاب قدیمی هیچ سراغی نیست. (یعنی هیچ خبری یا نشانهای از آن نیست) 3. مراجعه یا رفتن به سمت کسی یا چیزی • مثال: او دیگر هیچوقت سراغ ما نیامد. (یعنی دیگر پیش ما نیامد یا ارتباطی نگرفت) مثال: سراغ دوستم را از همه میگرفتم. (یعنی دنبال او میگشتم و سراغش را میپرسیدم
|
|||
شگفت + ا = شگفتا یعنی: ای شگفت!
|
واژهای برای بیان تعجب، شگفتی یا ناباوری
|
|||
می مانستند
|
معنی گذشته می ماندند (ماندن)
|
|||
واژهی تَخَیُّلات جمع واژهی عربی تَخَیُّل است و در فارسی هم بهکار میرود
|
تصویرها و تصوراتی که در ذهن شکل میگیرند، بدون اینکه واقعی باشند مثال: در خیالپردازیهایش، تخیلاتی شگفتانگیز میساخت. (یعنی چیزهایی که فقط در ذهنش بودند و واقعیت نداشتند
|
|||
دلانگیز
|
دلنشین، دلپذیر و جذاب: • چیزی که باعث بروز احساس رضایت، شادی و آرامش در دل میشود
|
|||
گستره
|
وسیع بودن یا داشتن دامنه ای وسیع است
|
|||
نوید
|
خبر خوش، بشارت • مثال: نوید پیروزی را به مردم داد. (یعنی خبر پیروزی را رساند • مثال: نوید پیروزی را به مردم داد. (یعنی خبر پیروزی را رساند
|
|||
اَخگَری
|
وابسته به اخگر، مانند اخگر، پر از جرقه و آتش مثال: سخنان اخگری او همه را تحتتأثیر قرار داد. (یعنی سخنانش پرشور، کوبنده و اثرگذار بود) مثال: نگاهش اخگری بود. (یعنی چشمانش مثل اخگر، پرحرارت یا درخشان بود
|
|||
رویداد
|
اتفاق، حادثه، واقعهای که رخ میدهد مثال: این نمایشگاه یک رویداد فرهنگی بزرگ است • مثال: رویدادهای مهم تاریخی باید ثبت شوند. (یعنی اتفاقهایی که در تاریخ رخ دادهاند
|
|||
نقش
|
1. تصویر، طرح یا شکل کشیدهشده یا حکشده روی سطحی • مثال: نقش پایش روی برف مانده بود. (یعنی رد یا اثر پا
|
|||
بلوغ
|
1. رسیدن به سن رشد جنسی و جسمی رسیدن به کمال یا پختگی (در فکر، عقل یا تواناییها) • مثال: بلوغ فکری نیازمند تجربه و آموزش است. (یعنی رسیدن به درک و خرد بالاتر مثال: در دوران بلوغ، تغییرات زیادی در بدن نوجوانان رخ میدهد. (یعنی مرحلهای که فرد از نظر جنسی بالغ میشو
|
|||
مسئولیت
|
1. وظیفهای که بر عهدهی کسی گذاشته شده باشد و او در برابر آن پاسخگو باشد • مثال: او مسئولیت ادارهٔ کلاس را بر عهده دارد. (یعنی وظیفه و پاسخگویی ادارهی کلاس با اوست
|
|||
واژهٔ مصایب (جمع مصیبت) در فارسی به معنی:
|
رنجها، بلاها، گرفتاریها و سختیهای بزرگ مثال: در زندگیاش مصایب زیادی را تحمل کرد. (یعنی با مشکلات و بلاهای زیادی روبهرو شد
|
|||
تحمیل
|
1. وادار کردن کسی به پذیرفتن یا انجام دادن چیزی برخلاف میلش مثال: نظراتش را به دیگران تحمیل میکند. (یعنی بدون رضایت آنها، عقایدش را به زور به آنها میقبولاند
|
|||
صحیح
|
درست، بدون اشتباه، مطابق با واقعیت • مثال: پاسخ شما صحیح است. (یعنی پاسخ درسته و خطا نداره
|
|||
واژهٔ میپنداشتید از فعل «پنداشتن» ساخته شده است و در زبان فارسی معنای فکر کردن یا تصور داشتن میدهد
|
تصور میکردید، فکر میکردید، گمان میبردید مثال: شما میپنداشتید که او بازمیگردد. (یعنی فکر میکردید او برمیگردد)
|
|||
بَرمَلا
|
وقتی چیزی «برملا» میشود یعنی راز یا مطلبی که پنهان بوده، فاش و آشکار شده است • آشکار • فاش • عیان • علنی • رو شده • نمایان «راز او برملا شد» یعنی «راز او فاش شد» یا «همه از آن باخبر شدند»
|
|||
عاجز
|
ناتوان، درمانده، کسی که قدرت انجام کاری را ندارد است • «او از پاسخ دادن عاجز ماند» یعنی نتوانست جواب بدهد
|
|||
اراده
|
• خواست • نیت • تصمیم • عزم • میل • قصد • اختیار • قصد و نیت او با ارادهای قوی به هدفش رسید» یعنی تصمیم و خواست درونیاش محکم بود
|
|||
اعتراف
|
• اقرار • اذعان • پذیرفتن • امان دادن (در مفهوم ادبی یا عرفانی) • فاشگویی • اظهار حقیقت • «او به جرم خود اعتراف کرد» یعنی خودش گفت که آن کار را انجام داده
|
|||
غیرمنصفانه
|
• ناعادلانه • نابرابر • بیانصافانه • ظالمانه • جانبدارانه • تبعیضآمیز تصمیم او کاملاً غیرمنصفانه بود.” یعنی تصمیمی گرفته که عادلانه و منطقی نبوده
|
|||
واژهٔ “گشوده” شکل گذشته و صفتی از فعل گشودن است، و معنی آن به صورت کلی
|
باز کردن/باز شده، باز، گشایشیافته درِ خانه گشوده بود.” یعنی در باز بود
|
|||
نمک شناسی
|
قدردانی
|
|||
قدردان/
|
شخصی که ارزش و اهمیت زحمت، محبت یا لطف دیگران را میداند و از آن سپاسگزاری میکند است معادلها: • سپاسگزار • شکرگزار • حقشناس • قدرشناس من همیشه قدردان زحماتت هستم.” یعنی همیشه برای زحمتهایی که کشیدی ارزش قائلم و ازت ممنونم
|
|||
آشکارسازی
|
• فاشسازی • نمایانسازی • افشا • برملا کردن • عیانسازی • علنیسازی • روشنسازی آشکارسازی حقیقت زمان زیادی برد.” یعنی معلوم و روشن کردن واقعیت، زمانبر بود معادلها: • نمایانسازی • برملا کردن • فاش کردن • روشنسازی
|
|||
مرموز
|
• اسرارآمیز • مبهم • ناشناخته • پیچیده • رمزآلود • غیرشفاف • پوشیده معادلها: • اسرارآمیز • مبهم • غیرشفاف • مخفی
|
|||
مغتنم
|
ارزشمند، قابل استفاده و مفید این فرصت مغتنم را از دست نده.” یعنی این فرصت ارزشمند و مفید را از دست نده معادلها: • سودمند • ارزشمند • نیکو • مفید
|
|||
قدرشناسی
|
سپاسگزاری از محبت و زحمات دیگران
|
|||
عذابی
|
رنج و سختی شدید
|
|||
پیرامون
|
• اطراف • دور و بر • گرداگرد • حاشیه • محیط
|
|||
شکلگیری
|
• ایجاد • پیدایش • پدید آمدن • تکوین • ظهور • بهوجود آمدن • ساختار یافتن
|
|||
صادق
|
• راستگو • راستین • درستکار • وفادار • بیریا • باصداقت • حقیقتگو • امین
|
|||
مشکلآفرین
|
• دردسرساز • مسئلهساز • مشکلساز • مانعتراش • بحرانزا • آشفتهکننده • ناسازگار (در برخی زمینهها رفتار او در گروه بسیار مشکلآفرین بود.” یعنی باعث ایجاد دردسر و اختلال در کار گروه شده بود
|
|||
افتضاح
|
• فاجعه • کار خراب • وضعیت بد • خرابکاری • رسوایی • نابسامانی • آشفتگی • قوز بالا قوز • بدبختی
|
|||
مخلصانه
|
• صمیمانه • با صداقت • با وفاداری • بیریا • با خلوص نیت • با تمام دل • از ته دل • از صمیم قلب او مخلصانه به دوستانش کمک میکند. (یعنی با نیت پاک و بدون چشمداشت کمک میکند. از شما مخلصانه تشکر میکنم. (یعنی از صمیم قلب و با صداقت تشکر میکنم.
|
|||
موهبتها”
|
• نعمتها • هدایا • برکات • لطفها • کرامات • عطایا • بخششها • توانمندیها • برکات الهی
|
|||
توصیه
|
• پیشنهاد • نصیحت • مشورت • پیشنهاد نظر • راهنمایی • هدایت
|
|||
نفوذ
|
• اثرگذاری • تاثیر • ورود • نفوذ کردن • تسلط • اقتدار • دسترسی • نفوذپذیری
|
|||
عرضه
|
• ارائه • عرضه کردن • تقدیم • معرفی • پخش • عرضهگذاری • نمایش • تحویل
|
|||
متفکرین
|
• اندیشمندان • فلاسفه • محققین • خردورزان • نیکاندیشان • صاحبنظران • دانشمندان • تفکرگران
|
|||
تعلق
|
• وابستگی • ارتباط • تعلقخوردگی • ارتباطپذیری • وابسته بودن • اختصاص • ارتباط داشتن
|
|||
شعف
|
• خوشحالی • سرور • شادی • شعفزدگی • هیجان • لذت • وجد • مسرت
|
|||
بامدادان
|
• صبح • آغاز روز • سپیدهدم • سحر • صبحگاه • صبحگاهان
|
|||
زیسته اند
|
زیستهاند شکل جمع و گذشته فعل «زیستن» است و به معنای زندگی کردهاند
|
|||
اکتشافات
|
• کشفیات • یافتهها • discoveries (در زبان انگلیسی) • تحقیقات • اکتشافات • یافتههای جدید • پژوهشها
|
|||
درخشان
|
• تابان • روشن • برجسته • درخود • پرنور • زبردست • عالی • بینظیر • باشکوه • چشمگیر
|
|||
مکشوف
|
• آشکار • فاش • برملا • نمایان • عیان • روشن • علنی • پیدا • هویدا
|
|||
بشریت
|
• انسانیت • نوع بشر • مردم • نسل بشر • جمعیت انسانی • جامعه انسانی
|
|||
برخی
|
• بعضی • تعدادی • گروهی • چند نفر • گروهی از • تعداد معدودی • چندی
|
|||
العیاذ بالله
|
معنای “پناه بردن به خدا” یا “از خدا طلب پناه
|
|||
عابر
|
• رهگذر • گذرنده • مسافر • عبورکننده • ترددکننده • در حال عبور
|
|||
کائنات
|
• جهان • هستی • عالم • آفرینش • عالم هستی • طبیعت • کیهان • فضا • گیتی
|